خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

صدقه

  

عیسی در برابر صندوق بیت­المال معبد به تماشای مردمی نشسته بود که پول در صندوق می­انداختند. بسیاری از ثروتمندان مبالغ هنگفت می­دادند. سپس بیوه­زنی فقیر آمد و دو سکه ناچیز مسی که به تقریب برابر یک ربع می­شد، در صندوق انداخت. آنگاه عیسی شاگردان خود را فراخواند و به ایشان فرمود: آمین، به شما می­گویم این بیوه زن فقیر بیش از همه آنها که در صندوق پول انداختند، هدیه داده است. زیرا آنان جملگی از فزونی دارائی خویش دادند. اما این زن در تنگدستی خود، هر آنچه داشت داد، یعنی تمام روزی خویش را

امید

 

در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی

   بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما

   دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر،

   خانواده‪هایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از

  ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که

   می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و

 تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

 

 
  او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور

   و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.


   در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که

    مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش

   وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.


  روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با

   پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.


  پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به

   کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون

    نگاه کرد،

 
   اما...

 

 
 تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.


 با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا

  وصف می کرد؟


  پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید

   فقط خواسته تو را به زندگی امیدوار کند.

 
  بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان، سعی کنید دیگران را شاد

  کنید.


....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود...
 

 اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را، که با پول
نمی توان خرید، بشمارید. زمان حال یک هدیه است. پس قدر این هدیه را بدانید.

انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.

انسانها عمل شما را فراموش می کنند.
 
اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی را برایشان به وجود آورده اید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیست، بلکه شمارش لحظاتی است که این  نفس ها را می سازند

بهشت و جهنم

مطمئنم که این متن براتون تکراریه. اما فکر می کنم ارزش خوندن برای بار چندم رو داره.

 

بهشت و جهنم

 

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.