مردی با خود زمزمه کرد:
خدایا با من حرف بزن.
یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
مرد فریاد براورد: خدایا با من حرف بزن.
آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:
بگذار ترا ببینم!
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید:
خدایا یک معجزه به من نشان بده!
کودکی متولد شد و اما مرد باز هم توجهی نکرد.
مرد در نهایت یاس فریاد زد:
خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار ترا ببینم!
پروانه ای روی دست مرد نشست.
و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...
الهه (شیراز)