خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

شیخ ابو سعید ابوالخیر

شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت:
سی سال بود تا خدای را می جستم گاه یافتمی و گاه نیافتمی
اکنون چهل سال است تا بو سعید را می جویم و نمی یابم.


سعید

اســاتیــد معنوی چگـونـه کمـک مـی‏کنـنــد؟

اسـاتیـد معنوی به آرامی و در سکـوت با ما کار می‏کنند. خیلی وقت‌ها آنها با ما در خیـابـان مـلاقـات می‏کنند. ولی ما آن‌ها را به جا نمی‎آوریم. آن‌ها در زمـانـی می‏آیند که ما به  درسی احتیاج داریـم، وقتی که به یک بصیـرت یا الهام نیاز داریـم یا وقتی که برای ورود به مـرحلـه‌ی بعدی در زنـدگـی معنوی‎مان فقط به یک هُل کـوچـک احتیاج داریم. این مـوضـوع حتـی ممکن است در طبقه‌ی فیـزیکـی در وضعیـت شغلـی یا محل سکـونـت ما انعکاس پیـدا کنــد.

یک بار، وقتی که من هنوز در ویسکـانسیـن بودم، خیلی بـی‌قرار شده بودم. کار من دیگر فـرصتـی برای رُشد شخصـی در اختیارم نمی‎گـذاشـت و محلی هم که در آن زنـدگـی می‏کردم خیلی تنگ و محبوس کننده شده بـود. تنها کاری که من بـایـد انجـام می‎دادم این بود که بگـویـم " خوب، دیگه وقتـش شده که کاری بکنـم " و آن‌وقت تمام انرژی‌ام را جمع کنـم، تصمیـم به حـرکت بگیـرم و یک کار جـدیـد پیدا کنــم. اما من نمی‏تـوانستـم این ســد را بشکنــم و آن قــدم را بــردارم.

یک شب زمستـانـی، کُتــم را پـوشیـدم و رفتـم کمی پیاده‎روی کنـم تا بتـوانـم افکارم را جمـع و جور کنـم. دانه‏هـای برف که کمی بعد تبـدیـل به یک کولاک می‎شـدنـد، شروع به بـاریـدن کرده بـودنـد. من چند چهار راه را پشت سر گـذاشتـم و به یک مـرکـز خـریـد کـوچک رسیـدم. دیر وقت بود و مـرکـز خـریـد بستـه شده بود ولی در دو طرف خیـابـان، دو بار، روبروی هم هنوز باز بـودنـد. همیـن‌طور که من به باری که در سر راهـم در این طرف خیـابـان بود نـزدیـک می‏شدم مردی را دیدم که روی پلـه‌ها به دیـوار سـاختـمـان تکیه داده بود. او دو چوب زیر بغل داشت و من در نوری که از لای در به بیرون می‏آمد، می‎تـوانستـم ببینـم که آنها کامـلاً نو بـودنـد. او به نظر آنقدر قوی بنیـه می‎آمد که برای راه رفتـن احتیـاجـی بـه آن چـوب زیــر بغـل‌هـا نـداشتــه بـاشــد.

من امیدوار بودم فقط برای گذران وقت هم که شده وقتی از کنار آن مرد می‎گذرم او سر صحبـت را باز کند و همیـن‌طور هم شد. او از من پـرسیـد: " آتیـش داری؟ " من گفتـم: "من سیـگار نمی‏کشـم". بعـد با خودم گفتـم خوب پس گفتگوی ما همیـن بود. اما تـلاشـی به خرج دادم که گفتگو ادامه پیدا کند و گفتـم " می‌دونیـد، دیدن مردی که با چوب زیر بغل اینطرف و آن طرف می‎رود در حـالی‌کـه احتیـاجـی هم به آنها ندارد، کمی غیر معمول است. " آن وقت بود که او خیره‎تـریـن نگـاهـی ( را که تا آن وقت دیده بودم ) به من انداخت و بی آنکه حتی یک کلمه بر زبان آورد، چوب دست‌ها را بـرداشـت، از عرض خیابان عبور کرد و به آن یکی بار رفت. اگر او حـرفـی به من زده بود، تمام آن تجـربـه بی‎آنـکـه من هیـچ فکر دیگری در مورد آن بکنـم، گـذشتـه و تمـام شده بود زیرا در آن صــورت آن تجــربــه واقعــاًَ هـم کـامـل شــده بــود.

شرکت‌های تبلیغـاتـی در درست کردن پـوستـرهـایشان از روش خـاصـی استفـاده می‏کنند. شـایـد بشـود اسم این روش را تکنیک " کفشی که نمی‏افتـد" گـذاشـت. (تجسـم کنیـد کـه) شمـا در طبقـه‌ی پایین هستیـد و بعد می‎شنـویـد که یک نفر در طبقـه‌ی بالا یک لنگه‌ی کفشش را در می‎آورد و روی زمیـن می‎اندازد. شمـا  همینـطـور منتظـر می‎مـانیـد و منتظر می‎مـانیـد تا صدای افتادن آن یکی کفش را هم بشنـویـد ( اما خبری نمی‎شود و آن وقت) شمـا تمام شب را نمی‎تـوانیـد بخـوابیـد چون دائم دارید از خـودتـان می‎پـرسیـد که پس آن یکی کفش چی شد. شرکت‏های تبـلیغـاتـی هم در پـوستـرهـای خـودشـان همیـن نوع اضطـراب را در شمـا بـه‌وجـود می‎آورند. این پـوستـرهـا به چشم یک فرد معمـولـی و غیر متخصص در نظر اول خوب و متعادل می‎آیند اما در عیـن حال یک حـالتـی دارند که آدم احساس می‎‎کند یک چیزی کم است. و آن وقت شمـا می‏خـواهیـد ببیـنیـد که چی کم است. و  بعد که دقت می‎کنید می‎بینید که یک بـرچسـب سفـارش کالا آنجا هست و آن وقت آنها به روشی بسیـار ظـریـف به هدف خـودشـان ( که جلـب تـوجـه شمـا و احتمــالاًَ بـرداشتـن آن بـر چسـب سفـارش بـوده ) دسـت یـافتـه‎انـد.

در مورد آن مرد هم همیـن‌طور بود. اگر او به من جواب داده بود که چرا آن چوب دستـی‎ها را با خودش به اینطرف و آن طرف می‎برد، آن وقت آن تجـربـه به نظر کامل می‏رسیـد و من دیگـر هـرگـز بـه خـودم زحمـت فکـر کـردن در مــورد آن را نمــی‏دادم.

( اما آن شب ) وقتی به اتـاقـم بـرگشتـم، نشستـم و در مورد آن مرد که در عیـن سلامت کـامـل به دو چوب دستـی که دیگر احتیـاجـی به آنها نـداشـت بند کرده بود فکر کردم. چرا او آن‌هــا را بـا خـود بــه همــراه مــی‎بـرد؟ چــرا آن‌هــا را رهــا نمــی‎کــرد؟

( و آن وقت بود که یکـدفعـه به خودم ) گفتــم: « یک دقیقه صبـر کن ببینـم! من هم دارم دو تا چوب دستـی را با خودم این طرف و آن طرف می‎برم. یکی کارم است و آن یکی هم محل زنـدگـی‌ام! » من در نقطه‌ی مشخصـی از زنـدگـی‌ام ( به آن کار و آن محل سکـونـت) احتیاج داشتـم تا بتـوانـم پس از تحمل یک  دوران سخـت دوباره روی پـاهـای خودم بـایستــم. اما آن اواخر دیگر واقعاًَ می‎خـواستـم خودم را از دست آن‌ها خلاص کنـم. خوب پس چرا این کار را نکنـم؟ آن وقت با صدای بلند گفتـم: « خوب، مـوضـوع دستگیـــرم شــد».

آیا آن مرد یکی از اساتیـد حق بود که به آرامی در پس زمینه‌ راه می‏روند و هیـچ وقت هم به آدم نمی‏گـوینـد که واقعاً کی هستنـد؟ گفتنـش مشکل است. آدم آن‌ها را می‎بیـنـد ولی (هیـچ‌وقت نمی‎شود فهمیـد که بالاخــره آن‌ها استـاد حق بوده‎اند یا نه) چـون آن‌هــا هیــچ وقــت بـه آدم نمــی‎گـوینـــد کــه چـه کســی هستنــد.

هر کس که قدم در طـریقـت معنوی بگذارد تا استـاد معنوی شود به این امید که دیگران او را بشنـاسنـد و تحسیـن نمـاینـد، معمولاً نـاامیـد می‏شود. اسـاتیـد معنوی در سکـوت و در پس زمینه کار می‎کنند.

به دنبال چه هستید؟

موارد فراوانی در طول تاریخ دیده شده که قدیسین و کسانی که به ظاهر توانایی سرشاری داشته اند با گذشت زمان هرگز درجستجوی خدا موفق نبوده و از بیراهه های عظیمی سر در آورده اند، در حالی که افراد به ظاهر بدون معرفت الهی، به چنان مراتبی از معنوییت رسیده اند که عالم بر آنان بالیده و می بالد.

بشر باید بداند که تا روزی که در جستجوی خدا باشد آنرا نخواهد یافت.

او باید بداند که هرگز نخواهد توانست خدا را لمس کند.

ذهن او نیز نخواهد توانست از [آن] سبقت گیرد. اما آنگاه که او دیگر درجستجوی خدا نیست وهنگامی که [آن] را به منزله بخشی از خودش شناسایی کرد، [آن] همیشه با وی خواهد بود.

او به این درک نائل خواهد آمد که خدا واقعیتی است که همواره با او بوده و هرگز وی را ترک نکرده است.