خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

ماه کامل

فردا شب ماه کامل میشه!

میتونید کریستالاتونو پاکسازی کنید یا یک تمرین ریکی قویتری داشته باشید. از دستش ندید.


سپاسگذاری!

انضباط در صومعه بران والد بشکل مخوفی سخت بود. قانون سکوت برادران را مجبور می کرد که به مدت 10 سال صحبت نکنند و بعد از انتظار برای این مدت، آنها فقط حق داشتند دو کلمه بگویند و نه بیشتر.
به همین منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت.
راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش می کنم.
راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد.
رئیسش گفت: می دانم.
10 سال بعد، برادر هانس دوباره راهب بزرگ را ملاقات کرد.
راهب بزرگ پرسید: و تو چه دو لغتی می خواهی به من بگوئی؟
برادر هانس گفت: غذا .... بد.
راهب بزرگ با افسوس گفت: می دانم.
10 سال گذشت و برادر هانس دوباره در برابر راهب بزرگ زانو زد و گفت: من .... می روم.
رئیس بزرگ فریاد زد: خوب این مرا متعجب نمی کند. تنها چیزی که تو در تمام این مدت انجام دادی این بود که شکایت کنی.
همانند او اغلب ما در حال غرولند کردن هستیم، در حالی که تنها چیزی که باید انجام دهیم این است که آنرا رها کرده و فوایدی را که دنیا پیشکش می کند بدست آوریم.
"اگر شما از خدا بخاطر تمام لذتهایی که به شما داده است تشکر کنید، زمانی برای شکوه کردن نخواهید داشت."


علی

روز جشن

فردا روز جشن بود. زنی بسیار فقیر که سه فرزند داشت و شوهری فلج. به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسیاری تهیه کند.
او هنگام شب بر بالای سر شوهر بیمارش، مدتی با خدای خود نجوا کرد و آنچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بیرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که شرح حال من و زندگی من اینگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برایت دعا میکنم.

صاحب فروشگاه که هیچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت : خواسته ات را روی کاغذی بنویس تا هم وزنش به تو چیزی بدهم.

زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در یک کفه ترازو گذاشت و یک کیسه برنج در کفه دیگر. اما کفه پایین نیامد. دوباره مرد خوراکی دیگر و باز هم کفه پایین نیامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه میخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت، برداشت و رفت.
وقتی که زن از فروشگاه بیرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند، اینطور نوشته بود: "پروردگارا تو تنها پناه من هستی، خدایا از تومیخواهم که فردا من را پیش خانواده ام سر افراز کنی، الهی میدانم آنچه را که میخواهم فردا به من خواهی داد حتی بیشتر از آن و من تنها به اندازه نیازمان خواهم آورد."
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شد و از عابدان عاشق گردید.


علی