خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

برنامه ماه اردیبهشت خانواده صلح


روزتاریخدورهتوضیحات
سه شنبه88/2/1قسمت 2 ریکی 2
پنج شنبه88/2/3ریکی 1
جمعه88/2/4ریکی 1 کرج
پنج شنبه88/2/10قسمت 2 ریکی 3
دوشنبه88/2/14نشست با مسترهای ریکی
چهارشنبه-شنبه88/2/16-19شیراز
جمعه88/2/25طبیعت

دو برادر

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده است.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم!
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.


مریم

مروری بر آرزوهای ویکتور هوگو برای شما

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، 
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، 
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، 
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. 
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، 
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. 
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، 
از جمله دوستان بد و ناپایدار، 
برخی نادوست، و برخی دوستدار 
که دست کم یکی در میانشان 
بی تردید مورد اعتمادت باشد. 
و چون زندگی بدین گونه است، 
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، 
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، 
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، 
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، 
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی. 
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی 
نه خیلی غیرضروری، 
تا در لحظات سخت 
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است 
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد. 
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی 
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند 
چون این کارِ ساده ای است، 
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند 
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. 
و امیدوام اگر جوان که هستی 
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی 
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی 
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی 
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد 
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. 
امیدوارم سگی را نوازش کنی 
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی 
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد. 
چرا که به این طریق 
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. 
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی 
هرچند خُرد بوده باشد 
و با روئیدنش همراه شوی 
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. 
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی 
زیرا در عمل به آن نیازمندی 
و برای اینکه سالی یک بار 
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است. 
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است.


مریم