شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند، بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آنرا به عنوان تکلیف داده است به منزل برد و تمام آنروز برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود!
علی
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می
ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: "تو
چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی؟"
آهنگر سر به زیر آورد و گفت: "وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه
آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا
به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی
خواهد بود اگر نه آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه
به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار
نگذار!"
علی