خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

آرامش

پادشاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.   

آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.  

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی  را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.  

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای  تاریک بود، ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.  

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه ی پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه ی گنجشکی، آرام نشسته بود.  

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده  ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.

بعد توضیح داد:  

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط  سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."


مریم

سفر عشق

عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید. سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که در ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد، لبخند می زد و چیزی نمی گفت.

سرانجام روزی خدا به او گفت: "عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟"

عاشق گفت: "خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است."
خدا گفت: "اما عاشقی، سبکی و سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم."
عاشق گفت: "چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای. اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است که همراهی اش کند و پا به پایش بیاید. کسی که اسمش معشوق است."
خدا گفت: "نه؛ نه کسی و نه چیزی. هیچ چیز توشه توست و هیچ کس معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است."
آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


علی

برنامه ماه دی خانواده صلح

روزتاریخدورهتوضیحات
پنجشنبه87/10/12ریکی 2
جمعه87/10/13تحول 2
پنجشنبه87/10/19تحول 1
جمعه87/10/20ریکی 1
دوشنبه - جمعه87/10/23-27شیراز