روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر کس باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای.
او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله ی گرگ باز گشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور بود و از درد به خود می پیچید. سبب را پرسید و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی
رسید که می دید با آن که در باغ سر سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و
چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب
را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه است.
مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از
او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای
راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد.
سپس از دانای راز، خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان
باغچه ی خودش را آبیاری کند. دانای راز، باغچه ی مرد را به او نشان داد و
مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از
دانای راز پرسید. مرد آهنگ بازگشت کرد.
در راه وقتی به درخت رسید، درخت از او پرسید، ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از
دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود
دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه
استفاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من
می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن
صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که
جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و
پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صندوق را از زیر ریشه های من
بیرون نمی آوردی، من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به
نشانه ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن
هست را برداری و با آن زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی. ولی مرد به یاد
باغچه اش افتاد و گفت: نه! من باغچه ی خودم را ابیاری کرده ام و بی شک به
سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.
آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید. گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ
سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه
ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین
دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو را فراهم کرده است. گرگ گفت ای مرد حال
که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون
بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از
بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است
و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل
مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی، من
نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم. پس به نشانه سپاس این گوهر را به
تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی.
مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه!
در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی
خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید.
در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عزا درآورد!
سپس خطاب به آن مرد گفت کسی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می
گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد...
علی
در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی
بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما
دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر،
خانوادههایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از
ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که
می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و
تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.
او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور
و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.
در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد. با وجود این که
مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش
وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.
روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد، با
پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.
پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به
کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون
نگاه کرد،
اما...
تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.
با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا
وصف می کرد؟
پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند. شاید
فقط خواسته تو را به زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان، سعی کنید دیگران را شاد
کنید.