فردا روز جشن بود. زنی بسیار فقیر که سه فرزند داشت و شوهری فلج. به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسیاری تهیه کند.
او هنگام شب بر بالای سر شوهر بیمارش، مدتی با خدای خود نجوا کرد و آنچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بیرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب
فروشگاه گفت که شرح حال من و زندگی من اینگونه است و الان پول ندارم اما
اگر آنچه می خواهم به من بدهی برایت دعا میکنم.
صاحب فروشگاه که هیچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت : خواسته ات را روی کاغذی بنویس تا هم وزنش به تو چیزی بدهم.
زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در یک کفه ترازو
گذاشت و یک کیسه برنج در کفه دیگر. اما کفه پایین نیامد. دوباره مرد
خوراکی دیگر و باز هم کفه پایین نیامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه میخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت، برداشت و رفت.
وقتی که زن از فروشگاه بیرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند، اینطور نوشته بود: "پروردگارا تو تنها پناه من هستی، خدایا از تومیخواهم که
فردا من را پیش خانواده ام سر افراز کنی، الهی میدانم آنچه را که میخواهم
فردا به من خواهی داد حتی بیشتر از آن و من تنها به اندازه نیازمان خواهم
آورد."
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شد و از عابدان عاشق گردید.
علی
وقت امتحانا بود و ما اون روز می خواستیم سومین امتحان ترم رو بدیم که
مربوط به درس مدیریت زمان می شد. از شما چه پنهون درس سختی هم بود و از
اون بدتر استادش بود که خیلی سختگیری می کرد. ولی من به خاطر کم کردن روی
بعضی از همکلاسیهام و همینطور برای این که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو
درسش ضعیف نیستم، حسابی خونده بودم و خلاصه با کله ای پر از "مدیریت زمان"
(!) سر جلسه حاضر شدم. امتحان از 20 نمره بود و من یه نگاه سریع به سوالا
انداختم و با شادی دوچندان دیدم که اونقدر هم سخت نیستن! در واقع سوالا
خیلی هم ساده بودن که واقعا از این استاد بعید بود چنین سوالایی طرح کنه.
فقط یه سوالی بود که یه مقدار مشکل بود و علاوه بر این که به تمرکز بیشتری
نیاز داشت جوابش هم زیاد بود و من با خودم گفتم که همه ی سوالا رو جواب می
دم و آخر سر میرم سراغ اون سوال. خلاصه با قلبی مالامال از شور و شادی
(!!) شروع کردیم به جواب دادن و حدود 10 دقیقه به پایان وقت آزمون مونده
بود که رفتم سراغ اون سوال سخته.
ولی چشمتون روز بد نبینه!! در همون لحظه بود که انگار یک قالب یخ، شکستن تو
سر من!!! بارم در نظر گرفته شده برای اون سوال 16 نمره بود در حالی که
سوالای دیگه همه 0.25 یا 0.5 نمره ای بودن!!!! اونوقت سوال به اون سختی که
خیلی بیشتر از 10 دقیقه واسه پاسخگویی نیاز داشت! دیگه نفهمیدم اون 10
دقیقه رو چه جوری گذروندم و هرچی که به ذهنم رسید واسه جواب اون سوال
نوشتم.
آخر سر هم نتونستم نمره ی دلخواهم رو از اون درس (که اون همه واسش زحمت
کشیده بودم) بگیرم ولی استاد با این کارش عملا مفهوم مدیریت زمان رو به ما
نشون داد و بعد از اون درس یاد گرفتم که چه جوری برای در نظر گرفتن زمان
برای انجام هرکاری اولویتی قرار بدم.
علی