۲۲/۹/۸۶ | ریکی ۱-۲۶ |
۲۳/۹/۸۶ | پیشرفته - عشق رقص زندگی |
۲۷/۹/۸۶ | مقدماتی- عشق شخصی عشق الهی- ماها یوگا |
۲۸/۹/۸۶ | مقدماتی عشق شخصی عشق الهی -بندرعباس |
۲۹/۶/۸۶ | ریکی ۱-۲۶ بندرعباس |
۳۰/۹/۸۶ | پیشرفته - عشق رقص زندگی -بندرعباس |
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
فرستنده آناهیتا
سکان را به من بده
خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ ))
می گویم (( البته به امتحانش می ارزد.
کجا باید بنشینم ؟
چقدر باید بگیرم ؟
کی وقت نهار است ؟
چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))
خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))
(( شل سیلور استاین ))
فرستنده آناهیتا