-
لبخند
شنبه 28 دیماه سال 1387 01:49
بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر "اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است. در یکی از...
-
مرگ همکار
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 23:40
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: "دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم." در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت...
-
نگاهی به زندگی
شنبه 21 دیماه سال 1387 07:46
Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر We have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر؛ دانش بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر...
-
سخنان زیبا
پنجشنبه 19 دیماه سال 1387 19:32
در برخورد با خودت، از عقلت و در برخورد با دیگران، از قلبت استفاده کن. برای هر دقیقه ای که تو از دست کسی عصبانی میشوی، 60 ثانیه شادی را که دیگر برنمیگردد، ازدست میدهی. زبان عملاً وزنی ندارد؛ ولی معدود افرادی هستند که میتوانند آنرا نگهدارند. زبان تند هیچ استخوانی را نمیشکند، اما قلب را حتماً میشکند. نگرانی، فردا را از...
-
آرامش
سهشنبه 17 دیماه سال 1387 10:05
پادشاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام...
-
سفر عشق
شنبه 14 دیماه سال 1387 01:01
عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید. سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که در ته چمدانش جا داده بود. و سال ها بود که خدا...
-
برنامه ماه دی خانواده صلح
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 08:37
روز تاریخ دوره توضیحات پنجشنبه 87/10/12 ریکی 2 جمعه 87/10/13 تحول 2 پنجشنبه 87/10/19 تحول 1 جمعه 87/10/20 ریکی 1 دوشنبه - جمعه 87/10/23-27 شیراز
-
باور
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 07:33
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند، بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آنرا به عنوان تکلیف داده است به منزل برد و تمام آنروز برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس...
-
زاهد و پادشاه
جمعه 6 دیماه سال 1387 19:57
زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دوران دعوت شد. پادشاه گفت: به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود، غبطه می خورم. زاهد پاسخ داد: اعلیحضرت، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید. پادشاه با آزردگی گفت: منظورت چیست؟! تمام این سرزمین از آن من است. زاهد گفت: دقیقاً! من آهنگ کرات، رودها و کوهسارهای...
-
آهنگر
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 01:29
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: "تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی؟" آهنگر سر به زیر آورد و گفت: "وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 00:04
چنانچه هسته باید نخست در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود. شما نیز باید رنج "شکافتن" را تجربه کنید تا به "شکفتن" در رسید. "جبران خلیل جبران" علی
-
دست نوازش
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 18:17
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود،...
-
خرید معجزه!
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1387 17:39
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد و سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد....
-
سید احمد هاتف اصفهانی
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 01:50
چشم دل باز کن که جان بینی آن چه نادیدنی آن بینی گـر بـه اقلیـم عشق روی آری همـه آفاق گلسِتان بینی بـر همه اهـل یقیـن بـه مـراد گـردشِ دورِ آسمان بینی آن چه بینی دلت همان خواهد وان چه خواهد دلت، همان بینی بی سر وپا گدای آن جا را سرزملک جهان گران بینی هم در آن، پابرهنه جمعی را پای بر فرق فرقدان بینی دل هر ذره را که...
-
دزد دریایی!
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 01:42
ما همه چیز را آنطور که هست نمى بینیم، آنطور که خودمان دلمان مى خواهد، مى بینیم. روزى خانم اسمیت در اتاق انتظار مطب پزشکش نشسته بود که زنى همراه پسرک کوچکى وارد شد. پسرک روى یکى از چشم هایش، چشم بندى گذاشته بود که توجه خانم اسمیت را جلب کرد. براى خانم اسمیت خیلى عجیب بود که پسرک با آنکه یک چشم بیشتر نداشت، بسیار شاد و...
-
من از خدا خواستم
شنبه 23 آذرماه سال 1387 03:11
- من از خدا خواستم به من توان و نیرو دهد و او بر سر راهم مشکلاتی قرار داد تا نیرومند شوم. - من از خدا خواستم به من عقل و خرد دهد و او پیش پایم مسایلی گذاشت تا آن ها را حل کنم. - من از خدا خواستن به من ثروت عطا کند و او به من فکر داد تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم. - من از خدا خواستم به من شهامت دهد و او خطراتی در...
-
ماه کامل
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 19:31
فردا شب ماه کامل میشه! میتونید کریستالاتونو پاکسازی کنید یا یک تمرین ریکی قویتری داشته باشید. از دستش ندید.
-
سپاسگذاری!
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 09:55
انضباط در صومعه بران والد بشکل مخوفی سخت بود. قانون سکوت برادران را مجبور می کرد که به مدت 10 سال صحبت نکنند و بعد از انتظار برای این مدت، آنها فقط حق داشتند دو کلمه بگویند و نه بیشتر. به همین منوال برادر هانس به ملاقات راهب بزرگ رفت. راهب بزرگ گفت: بگو برادر. من گوش می کنم. راهب پاسخ داد: تختخواب .... بد. رئیسش گفت:...
-
روز جشن
شنبه 16 آذرماه سال 1387 20:08
فردا روز جشن بود. زنی بسیار فقیر که سه فرزند داشت و شوهری فلج. به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسیاری تهیه کند. او هنگام شب بر بالای سر شوهر بیمارش، مدتی با خدای خود نجوا کرد و آنچه می گفت روی کاغذ می نوشت . فردا که روز جشن بود از خانه بیرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که شرح حال من...
-
مدیریت زمان!
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 21:00
وقت امتحانا بود و ما اون روز می خواستیم سومین امتحان ترم رو بدیم که مربوط به درس مدیریت زمان می شد. از شما چه پنهون درس سختی هم بود و از اون بدتر استادش بود که خیلی سختگیری می کرد. ولی من به خاطر کم کردن روی بعضی از همکلاسیهام و همینطور برای این که به استاد نشون بدم اونقدر هم تو درسش ضعیف نیستم، حسابی خونده بودم و...
-
خدا چه جوریه؟
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1387 03:29
مدت زیادی از تولد نوزاد جدید نگذشته بود. فرزند بزرگتر مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند. پدر و مادر می ترسیدند فرزندشان هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به نوزاد حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار فرزندشان هیچ نشانی از حسادت دیده نمی...
-
سعادت جاودانی
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 20:55
روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر کس باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا...
-
روانشناسی نوجوانان
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 22:23
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى...
-
امید
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 10:37
در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانوادههایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از ظهرها مرد اول در...
-
بهشت و جهنم
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 10:35
مطمئنم که این متن براتون تکراریه. اما فکر می کنم ارزش خوندن برای بار چندم رو داره. بهشت و جهنم روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ " ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز...
-
آری زندگی زیبا است
یکشنبه 10 آذرماه سال 1387 10:30
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم. در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.. در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته محروم می کند. در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه،...
-
بازسازی دنیا!
شنبه 9 آذرماه سال 1387 18:44
پدر روزنامه می خواند. اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد، جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد. "بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست...
-
تاجر آمریکایی و مرد روستایی
جمعه 8 آذرماه سال 1387 20:00
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد شد که توش چند تا ماهی بود . از مکزیکی پرسید: چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی؟ مکزیکی: مدت خیلی کمی. آمریکایی: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ مکزیکی: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافیه. آمریکایی:...
-
شکی که انسان را عوض میکند!
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1387 19:57
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد.برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض کند و...
-
زنجیر عشق
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 22:50
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند، ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او...