از تنهایی مگریز...
به تنهایی مگریز...
گه گاه آن را بجوی وتحمل کن و به آرامش مجالی ده...
- در خلوت با خودم می گفتم :-
نمی دانم با کدامین زبان مراقبه می کنی..
نمی دانم به کدام روش مراقبه میکنی..
نمی دانم چقدر با خودت هستی.. با تنهاییت .. و چقدر به این تنها بودن مجال می دهی...
و تنها میدانم که ما انسان ها بسیار فراموشکار می شویم.. اگر هر روز با خودمان روبه رو نشویم
اگر با نقش های رنگارنگمان در گذر از سپیده به شام روبه رو نشویم ..فراموشمان می شود که به خودمان قول داده ایم خوب زندگی کنیم.. قول داده ایم روزمره نشویم .. که مکث کنیم و به خود ِ در حال ِ دویدنمان نگاه کنیم..و هزاران قولی که وقتی انتخاب کردیم گونه ای دیگر زیستن را, به خود دادیم و فراموش کردیم که انسان چه بسیار فراموشکار است...!!
این فراموشی گناه من نیست ,ویژگی من است ; لحظه ای به کارم می آید که رنج ها و درد هایم را مدام به دوش نکشم و لحظه ی دیگر , باید از آن آگاه باشم تا خودم را , قول هایم را و چگونه بودنم را از یاد نبرم ...
در تنهایی با خود روبه رو شدن و گریبان خود را گرفتن که چه میکنی و به کجا می روی , گاه برایمان دردناک میشود.. پس از آن می گریزیم , و فراموش میکنیم که با این گریختن زمینه را برای دور شدن ِ دوباره از خودمان فراهم کرده ایم...با خودمان غریبه می شویم.. مایی که روزی آموختیم در مسیر یافتن ِ خود قدم بر داریم و شاید این نیز قولی بود که به خود دادیم...!
از تنهایی مگریز...
به تنهایی مگریز...
گه گاه آن را بجوی و تحمل کن و به آرامش مجالی ده...
فرستنده الهه