خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

سفر عشق

عاشقی می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید. سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که در ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد، لبخند می زد و چیزی نمی گفت.

سرانجام روزی خدا به او گفت: "عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟"

عاشق گفت: "خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است."
خدا گفت: "اما عاشقی، سبکی و سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم."
عاشق گفت: "چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای. اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است که همراهی اش کند و پا به پایش بیاید. کسی که اسمش معشوق است."
خدا گفت: "نه؛ نه کسی و نه چیزی. هیچ چیز توشه توست و هیچ کس معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است."
آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


علی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد