چشم دل باز
کن که جان بینی
گـر بـه اقلیـم
عشق روی آری
بـر همه اهـل یقیـن بـه مـراد گـردشِ دورِ آسمان بینی
آن چه بینی
دلت همان خواهد
بی سر وپا
گدای آن جا را
هم در آن، پابرهنه جمعی را پای بر فرق فرقدان بینی
دل هر ذره
را که بشکافی
جان گذازی
اگر به آتش عشق
از مُضیقِ
حیات در گذری
آن چه نشنیده
گوشت آن شنوی
تا به جایی
رساندت که یکی
با یکی عشق
ورز از دل و جان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحــده لا الــه الاّ هــو
یـار بـی پـرده
از در دیـوار
شمع جویـی
وآفتـاب بـلند
چشم بگشا به
گلستان و ببین
زاب بی رنگ، صد هزاران رنگ لالــه و گـل نگـر در آن گلــزار
پــا بــه
راه نــه از ره عشــق
شـود آسـان
زعشـق کـاری چنـد
تا به جایی رسی که می نرسد پــای اوهــام و پایــه افکـار
باریـابی بــه محفلــی کانجــا جبرئیــل امیــن نــدارد بــار
این ره، آن زادزاه و آن منزل مــرد راهی اگــر بیا و بیــار
هاتف، ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار
از می و بزم و ساقی و مطرب وز مــغ و دیــر و شاهــد و زنــار
قصد ایشان نهفته اسراری است کـه بــه ایمـا کـنند گاه اظهـار
پـی بـری بـه رازشـان دانـی کـه همیـن است سـر آن اسـرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحـــده لا
الــــه الا هـــــــو
سید احمد هاتف اصفهانی
قرن دوازدهم هجری قمری
سمانه