خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

روز جشن

فردا روز جشن بود. زنی بسیار فقیر که سه فرزند داشت و شوهری فلج. به فرزندانش قول داده بود که برای آنها خوراکی های بسیاری تهیه کند.
او هنگام شب بر بالای سر شوهر بیمارش، مدتی با خدای خود نجوا کرد و آنچه می گفت روی کاغذ می نوشت .
فردا که روز جشن بود از خانه بیرون رفت و وارد فروشگاهی شد. او به صاحب فروشگاه گفت که شرح حال من و زندگی من اینگونه است و الان پول ندارم اما اگر آنچه می خواهم به من بدهی برایت دعا میکنم.

صاحب فروشگاه که هیچ گونه اعتقادی نداشت، با تمسخر گفت : خواسته ات را روی کاغذی بنویس تا هم وزنش به تو چیزی بدهم.

زن آنچه شب قبل روی کاغذ نوشته بود به مرد داد و مرد آنرا در یک کفه ترازو گذاشت و یک کیسه برنج در کفه دیگر. اما کفه پایین نیامد. دوباره مرد خوراکی دیگر و باز هم کفه پایین نیامد.
مرد به زن گفت :چون قول داده ام هر چه میخواهی از فروشگاه من برای خانواده ات ببر.
و زن فقط آنچه لازم داشت، برداشت و رفت.
وقتی که زن از فروشگاه بیرون رفت؛ مرد کاغذ را برداشت وروی آن را خواند، اینطور نوشته بود: "پروردگارا تو تنها پناه من هستی، خدایا از تومیخواهم که فردا من را پیش خانواده ام سر افراز کنی، الهی میدانم آنچه را که میخواهم فردا به من خواهی داد حتی بیشتر از آن و من تنها به اندازه نیازمان خواهم آورد."
مرد پس از خواندن قلبش دگرگون شد و از عابدان عاشق گردید.


علی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد