خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خانواده صلح

خانواده ای برای گسترش صلح در جهان

خدا چه جوریه؟

مدت زیادی از تولد نوزاد جدید نگذشته بود. فرزند بزرگتر مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر می ترسیدند فرزندشان هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به نوزاد حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار فرزندشان هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
فرزند بزرگتر با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادرش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها فرزندان کوچولو را دیدند که آهسته به طرف نوزاد رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: نی نی کوچولو، به من بگو خدا چه جوریه؟ من دارم فراموش میکنم!

علی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد