اسـاتیـد معنوی به آرامی و در سکـوت با ما کار میکنند. خیلی وقتها آنها با ما در خیـابـان مـلاقـات میکنند. ولی ما آنها را به جا نمیآوریم. آنها در زمـانـی میآیند که ما به درسی احتیاج داریـم، وقتی که به یک بصیـرت یا الهام نیاز داریـم یا وقتی که برای ورود به مـرحلـهی بعدی در زنـدگـی معنویمان فقط به یک هُل کـوچـک احتیاج داریم. این مـوضـوع حتـی ممکن است در طبقهی فیـزیکـی در وضعیـت شغلـی یا محل سکـونـت ما انعکاس پیـدا کنــد.
یک بار، وقتی که من هنوز در ویسکـانسیـن بودم، خیلی بـیقرار شده بودم. کار من دیگر فـرصتـی برای رُشد شخصـی در اختیارم نمیگـذاشـت و محلی هم که در آن زنـدگـی میکردم خیلی تنگ و محبوس کننده شده بـود. تنها کاری که من بـایـد انجـام میدادم این بود که بگـویـم " خوب، دیگه وقتـش شده که کاری بکنـم " و آنوقت تمام انرژیام را جمع کنـم، تصمیـم به حـرکت بگیـرم و یک کار جـدیـد پیدا کنــم. اما من نمیتـوانستـم این ســد را بشکنــم و آن قــدم را بــردارم.
یک شب زمستـانـی، کُتــم را پـوشیـدم و رفتـم کمی پیادهروی کنـم تا بتـوانـم افکارم را جمـع و جور کنـم. دانههـای برف که کمی بعد تبـدیـل به یک کولاک میشـدنـد، شروع به بـاریـدن کرده بـودنـد. من چند چهار راه را پشت سر گـذاشتـم و به یک مـرکـز خـریـد کـوچک رسیـدم. دیر وقت بود و مـرکـز خـریـد بستـه شده بود ولی در دو طرف خیـابـان، دو بار، روبروی هم هنوز باز بـودنـد. همیـنطور که من به باری که در سر راهـم در این طرف خیـابـان بود نـزدیـک میشدم مردی را دیدم که روی پلـهها به دیـوار سـاختـمـان تکیه داده بود. او دو چوب زیر بغل داشت و من در نوری که از لای در به بیرون میآمد، میتـوانستـم ببینـم که آنها کامـلاً نو بـودنـد. او به نظر آنقدر قوی بنیـه میآمد که برای راه رفتـن احتیـاجـی بـه آن چـوب زیــر بغـلهـا نـداشتــه بـاشــد.
من امیدوار بودم فقط برای گذران وقت هم که شده وقتی از کنار آن مرد میگذرم او سر صحبـت را باز کند و همیـنطور هم شد. او از من پـرسیـد: " آتیـش داری؟ " من گفتـم: "من سیـگار نمیکشـم". بعـد با خودم گفتـم خوب پس گفتگوی ما همیـن بود. اما تـلاشـی به خرج دادم که گفتگو ادامه پیدا کند و گفتـم " میدونیـد، دیدن مردی که با چوب زیر بغل اینطرف و آن طرف میرود در حـالیکـه احتیـاجـی هم به آنها ندارد، کمی غیر معمول است. " آن وقت بود که او خیرهتـریـن نگـاهـی ( را که تا آن وقت دیده بودم ) به من انداخت و بی آنکه حتی یک کلمه بر زبان آورد، چوب دستها را بـرداشـت، از عرض خیابان عبور کرد و به آن یکی بار رفت. اگر او حـرفـی به من زده بود، تمام آن تجـربـه بیآنـکـه من هیـچ فکر دیگری در مورد آن بکنـم، گـذشتـه و تمـام شده بود زیرا در آن صــورت آن تجــربــه واقعــاًَ هـم کـامـل شــده بــود.
شرکتهای تبلیغـاتـی در درست کردن پـوستـرهـایشان از روش خـاصـی استفـاده میکنند. شـایـد بشـود اسم این روش را تکنیک " کفشی که نمیافتـد" گـذاشـت. (تجسـم کنیـد کـه) شمـا در طبقـهی پایین هستیـد و بعد میشنـویـد که یک نفر در طبقـهی بالا یک لنگهی کفشش را در میآورد و روی زمیـن میاندازد. شمـا همینـطـور منتظـر میمـانیـد و منتظر میمـانیـد تا صدای افتادن آن یکی کفش را هم بشنـویـد ( اما خبری نمیشود و آن وقت) شمـا تمام شب را نمیتـوانیـد بخـوابیـد چون دائم دارید از خـودتـان میپـرسیـد که پس آن یکی کفش چی شد. شرکتهای تبـلیغـاتـی هم در پـوستـرهـای خـودشـان همیـن نوع اضطـراب را در شمـا بـهوجـود میآورند. این پـوستـرهـا به چشم یک فرد معمـولـی و غیر متخصص در نظر اول خوب و متعادل میآیند اما در عیـن حال یک حـالتـی دارند که آدم احساس میکند یک چیزی کم است. و آن وقت شمـا میخـواهیـد ببیـنیـد که چی کم است. و بعد که دقت میکنید میبینید که یک بـرچسـب سفـارش کالا آنجا هست و آن وقت آنها به روشی بسیـار ظـریـف به هدف خـودشـان ( که جلـب تـوجـه شمـا و احتمــالاًَ بـرداشتـن آن بـر چسـب سفـارش بـوده ) دسـت یـافتـهانـد.
در مورد آن مرد هم همیـنطور بود. اگر او به من جواب داده بود که چرا آن چوب دستـیها را با خودش به اینطرف و آن طرف میبرد، آن وقت آن تجـربـه به نظر کامل میرسیـد و من دیگـر هـرگـز بـه خـودم زحمـت فکـر کـردن در مــورد آن را نمــیدادم.
( اما آن شب ) وقتی به اتـاقـم بـرگشتـم، نشستـم و در مورد آن مرد که در عیـن سلامت کـامـل به دو چوب دستـی که دیگر احتیـاجـی به آنها نـداشـت بند کرده بود فکر کردم. چرا او آنهــا را بـا خـود بــه همــراه مــیبـرد؟ چــرا آنهــا را رهــا نمــیکــرد؟
( و آن وقت بود که یکـدفعـه به خودم ) گفتــم: « یک دقیقه صبـر کن ببینـم! من هم دارم دو تا چوب دستـی را با خودم این طرف و آن طرف میبرم. یکی کارم است و آن یکی هم محل زنـدگـیام! » من در نقطهی مشخصـی از زنـدگـیام ( به آن کار و آن محل سکـونـت) احتیاج داشتـم تا بتـوانـم پس از تحمل یک دوران سخـت دوباره روی پـاهـای خودم بـایستــم. اما آن اواخر دیگر واقعاًَ میخـواستـم خودم را از دست آنها خلاص کنـم. خوب پس چرا این کار را نکنـم؟ آن وقت با صدای بلند گفتـم: « خوب، مـوضـوع دستگیـــرم شــد».
آیا آن مرد یکی از اساتیـد حق بود که به آرامی در پس زمینه راه میروند و هیـچ وقت هم به آدم نمیگـوینـد که واقعاً کی هستنـد؟ گفتنـش مشکل است. آدم آنها را میبیـنـد ولی (هیـچوقت نمیشود فهمیـد که بالاخــره آنها استـاد حق بودهاند یا نه) چـون آنهــا هیــچ وقــت بـه آدم نمــیگـوینـــد کــه چـه کســی هستنــد.
هر کس که قدم در طـریقـت معنوی بگذارد تا استـاد معنوی شود به این امید که دیگران او را بشنـاسنـد و تحسیـن نمـاینـد، معمولاً نـاامیـد میشود. اسـاتیـد معنوی در سکـوت و در پس زمینه کار میکنند.